روز قسمت بود. خدا هستی را قسمت میکرد. خدا گفت : چیزی از من بخواهید. هر چه که باشد‚ شما را خواهم داد. سهمتان را از هستی طلب کنید زیرا خدا بسیار بخشنده است.
و هر که آمد چیزی خواست. یکی بالی برای پریدن و دیگری پایی برای دویدن. یکی جثه ای بزرگ خواست و آن یکی چشمانی تیز. یکی دریا را انتخاب کرد و یکی آسمان را.
در این میان کرمیکوچک جلو آمد و به خدا گفت : من چیز زیادی از این هستی نمیخواهم. نه چشمانی تیز و نه جثه ای بزرگ. نه بالی و نه پایی ‚ نه آسمان ونه دریا. تنها کمیاز خودت‚ تنها کمیاز خودت را به من بده.
و خدا کمینور به او داد.
نام او کرم شب تاب شد.
خدا گفت : آن که نوری با خود دارد‚ بزرگ است‚ حتی اگربه قدر ذره ای باشد. تو حالا همان خورشیدی که گاهی زیر برگی کوچک پنهان میشوی.
و رو به دیگران گفت : کاش میدانستید که این کرم کوچک ‚ بهترین را خواست. زیرا که از خدا جز خدا نباید خواست.
هزاران سال است که او میتابد. روی دامن هستی میتابد. وقتی ستاره ای نیست چراغ کرم شب تاب روشن است و کسی نمیداند که این همان چراغی است که روزی خدا آن را به کرمیکوچک بخشیده است.
نظرات شما عزیزان:
:: موضوعات مرتبط: داستانک، ،
:: برچسبها: "داستانک, جمله کوتاه, دانشجو, دانشگاه, امتحان",